آریــا جـونآریــا جـون، تا این لحظه: 13 سال و 28 روز سن داره
پوریــا جونپوریــا جون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

روزهای پسرانه

I do Love

  ادامه مطلب...               ...When, in disgrace with fortune and men’s eyes ,Haply I think on thee, and then my state Like to the lark at break of day arising ;From sullen earth, sings hymns at heaven’s gate   For the sweet love remember’d such brings .That then I scorn to change my state with KINGS              هنگامی که در نظر سرنوشت و مردمان، روسیاه باشم... با شادمانی به تو خواهم اندیشید، و بعد به مقامم، و خواهم خواند، همانند چکاوکی که در هنگامه ی دمیدن سپیده ی صبح ...
28 بهمن 1391

مادرانه ای خاکستری!

  آقا ما اومدیم پسرک رو از آغوشمون محروم کردیم، بلکه مستقل بشه و کمتر بره تو کارمون ؛ بدتر شد. بلایی به سرمون اومد، خانمانسوز. از صبح که ازخواب بیدار میشه، ما رو چون اسیری کـــَت بسته در اختیارمی گیره تا هر وقت که از ما سیر بشه. کلا ما اصلا واسه خودمون نیستیم. تمامی کارهای ایشون اولویت داره مثل همیشه. یه وقت به خودمون میاییم، می بینیم داریم از گرسنگی پس می افتیم. تا نیت می کنیم از جامون بلند بشیم و بریم یه چیزی میل کنیم، جیغ های بنفش پسرک ما رو میخکوب می کنه، که چی؟ که فلان چیزک رو بــِکش. با هزار بدبختی و داستان سرهم کردن که حالا نوبت تو شده، تو باید نقاشی بکشی؛ یه جورایی فرار می کنیم و ... باز تو اون هیر و ویر به یه چیز...
28 بهمن 1391

او...!

  ادامه مطلب...   در دل سیاه شب ، هر ستاره ای که سر می زند، اوست. چشمک هر ستاره ای، نگاه دزدانه ی اوست که مرا پیغام می دهد؛ که در زمین تنها نیستی، که مرا غروب نیست، مرا با تو جدایی نیست، مرا بی تو زندگانی نیست، مرا بی تو سرنوشتی نیست، سرگذشتی نیست. هر ستاره ای مرا مژده ای است که او هست، که اوست. که او خورشید بی غروب من است. که او وصال بی فِـراق من است. که او حضور بی غیبت من است. او در دَم هر نفس من است. در کوبه ی هر نبض من است. طعم هر طعامم اوست. شهد هر شرابم اوست. عطر هر یاسی نجوای اوست. وزش هر نسیمی نوازش اوست. قطره ی هر شبنمی اشک اوست. عاشقی...
26 بهمن 1391

آتش و دریا!

  ادامه مطلب:   من با عشق آشنا شدم و چه کسی این چنین آشنا شده است؟... هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود. هنگامی لب به زمزمه گشودم، که مخاطبی نداشتم. و هنگامی تشنه ی آتش شدم، که در برابرم دریا بود و دریا و دریا...!   متنی از دکتر علی شریعتی. ...
26 بهمن 1391

کنار تو درگیر آرامشم!

        برام هيچ حسي شبيه تو نيست كنار تو درگير آرامشم همين از تمام جهان كافيه همين كه كنارت نفس ميكشم برام هيچ حسي شبيه تو نيست تو پايان هر جستوجوي مني تماشاي تو عين آرامشه تو زيباترين آرزوي مني از اين عادت با تو بودن هنوز ببين لحظه لحظه م كنارت خوشه همين عادت با تو بودن يه روز اگه بي تو باشم منو ميكشه       ...
21 بهمن 1391

و این منم، مادری از جنس شلغم و شبنم!

امروز یک هفته از ترک اعتیاد پسرک می گذرد، و ما همچنان شاد و سرمست از این واقعه ی دل انگیز که کودکمان از شب تا صبح کنارمان خفته اما تقاضایی از ما ندارد و ما راحتتر می توانیم بیهوش شویم (که اگر بشویم). واقعا این روزها چنان حالت سبکی و بی وزنی داریم که انگار بر روی ابرها قدم می گذاریم! نمی دانیم چرا ما احساسی شبیه باقی مادرها نداریم؛ وبلاگ مادرهای زیادی را خوانده ایم که همگی متأثر و ملول بودند از اینکه دیگر کودکشان را تنگ در آغوش نمی گیرند. اما ما انگار کلا آدمیزاد نیستیم! البته ما هم از 10 روز پیش که این پروژه را آغاز کردیم، کمی غمگین بودیم. و صد البته بیشتر برای پسرک که بدون وابستگی چگونه می خوابد و ... و نیز کمی (بسیار جزئی در حد نوک س...
18 بهمن 1391

یادگاری...

  تقدیم به عاطفه ی عزیز (دوست چندین و چند ساله م) که پست های خاکستریم، به قول خودش افسردگی ش رو تشدید کرده. من کاملا حالم خوبه، علیرغم اینکه آریا جون این روزها حسابی داره از خجالتم در می آد و به شدت هر چه تمامتر پوستم رو می کَنه و این روح داغونم رو به بازی می گیره؛ باز این منم که با دلقک بازی ها و ملنگ بازی هام سرگرمش می کنم. هنوز تقریباً همونی که بودم هستم اما کمی زودرنج تر. اما دارم سعی می کنم برگردم به قدیما یعنی حال و روزم برگرده به اون موقع. تو هم تلاش کن... این متن کاملا اقتباسی می باشد؛ همیشه گفته ام و باز می گویم، کودکی ها را به هیچ دلیل و بهانه، رها مکن، که ورشکست ابدی خواهی شد... آه که در کودکی، چه بی خیالی بی...
17 بهمن 1391

دل ناخوشی!

مدتهاست جسم و روحم دارن از همدیگه سواری می گیرن، نمیدونم کدومشون داره اون یکی رو یدک میکشه. جسم ضعیف یا روح داغونم! مدتهاست دیگه هیچ چیزی خوشحالم نمی کنه! مدتهاست خواب راحت ندارم، انگار تو خواب هم بیدارم! مدتهاست دیگه روحم، بلند، پرواز نمی کنه. گیر کردم تو این روزمرگی! مدتهاست که گفتارم زخم میزنه، طوری که خودم حرارتش رو احساس می کنم! مدتهاست روح نازکم با کوچکترین زخمه، ترک برمیداره و من کاری از دستم بر نمیاد! مدتهاست دیگه فکر آدما رو نمی خونم، و ذره ای احساس نزدیکی ندارم باهاشون! مدتهاست دیگه غربت اذیتم نمی کنه، گویا جنس دلم عوض شده! مدتهاست نگاه م سبک شده و خنثی، دیگه از اون نگاه سنگین که هر کسی رو آزار میداد خبری نیست! مد...
14 بهمن 1391

پاسداشت 91.11.11

روز یازدهم از ماه یازدهم سال 1391 خورشیدی، واسم خاطره شد: - تولد 23 ماهگی پسری پسرک تو ساعات پایانی این روز، قدمهای استوارش رو گذاشت تو ماه 23 م عمرش. قدمهات استوار پسررررررررر     - خداحافظی مقتدرانه با ش ی ر مامان از اونجایی که از 15 ماهگی آریاجون، ضعف شدید جسمی امانم رو بریده بود و این 2-3 هفته اخیر هم ضعف شدید روحی، سر به سرم میذاشت؛ علیرغم میل باطنی م، که قصد داشتم پسرک حتما تا پایان دو سالگی از شیره ی جانم سیراب بشه، کم آوردم و به اجبار پذیرفتم که آریا جون رو از وابستگی نجات بدم. برای همین، تو ساعات اولیه این روز، وقتی تو ناهوشیاری کامل به سر می برد،‌ برای همیشه با یار غارش وداع کرد.   - ملاقا...
13 بهمن 1391